مرحله ی اول ، فرد گناهکار : میخوام . میتونم . میکنم
مرحله ی دوم ، فردی که قصد خودسازی دارد: نمی خوام . میتونم . نمی کنم
مرحله ی سوم ، فرد خدایی : نمی خوام . نمی تونم . نمی کنم
دوستان گلم ؛ این استدلال خودم بود که میدونم البته خیلی کلی نوشتم ولی نتایج افکارم بود . چون میشه آدم قصد خودسازی هم داشته باشه ولی گناهه رو با اینکه نمی خواد ، بکنه. و خیلی وجوهه دیگه. اگه دوست داشتین یه سری به این آیه هم بزنین . سوره ی هود آیه 52 . در رابطه با استغفار .خدا داد.
و اینم یه ذکر توپ برای اینکه بتونی به مرحله ی سوم برسی یعنی اینکه قلبا نخوای که گناه کنی و اصلا نتونی و روت نشه که گناه کنی و در برابر عظمت خداوند شرم داشته باشی که گناه کنی و نهایتا اینکه گناه نمی کنی :
یا الله
یا الرحمن
یا الرحیم
یا مقلب القلوب ؛ ثَبِت قلبی علی دینک
التماس دعا . mary
ناراحتم
برای گل.ش ناراحتم
آه
ولی نمی دانم چرا (من) باید برای او ناراحت باشم
نمی دانم ، واقعا نمیدانم
وقتی خودش برای خودش ناراحت نیست!
آه
یعنی او از این گنج بزرگـــــــــــــــ برای خود ، "هیچ" برداشت نکرد ؟!
آخر چرا............................ چرا .................... فقط یک جمله اش را .
مگر او میان مسلمین نبود ؟!
پس چه شد ؟!
آیا یک انسان میشود از جایی آنقـــــــــــدر ناراحت شود که عقاید خود را به باد دهد ؟!
یادش بخیر ... معلم قرآنم میگفت (حق را با حق بسنج ! نه با اهلش!)
کاش ! ذره ای تامل میکرد ، کاش ذره ای تفکر میکرد ، کاش براحتی به شیطان لبخند نمی زد ، کاش براحتی اسیر نمی شد ، کاش براحتی پاسخ مثبت به هوای نفسش نمی داد ، کاش ...
به راستی ... ان الانسان لفی خسر
اهدنا صراط المستقیــــــــــــــم
یا الله . یا الرحمن . یا الرحیم . یا المقلب القلوب . ثبت قلبی علی دینک
میدونی چرا خداوند در قرآن فرموده :
* لاَ إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ *
( در دین اجباری نیست )
در ابتدا شان نزول آیه بصورت زیر هستش ،
"مردى از اهل مدینه به نام" ابو حصین" دو پسر داشت؛ برخى از بازرگانانى که به مدینه کالا وارد مىکردند، هنگام برخورد با این دو پسر آنان را به عقیده و آیین مسیح دعوت کردند، آنان هم سخت تحت تاثیر قرار گرفته و به این کیش وارد شدند و هنگام مراجعت نیز به اتفاق بازرگانان به شام رهسپار گردیدند. "ابو حصین" از این جریان سخت ناراحت شد و به پیامبر (صلی الله علیه و آله) اطلاع داد و از حضرت خواست که آنان را به مذهب خود برگرداند و سؤال کرد: آیا مىتواند آنان را با اجبار به مذهب خویش باز گرداند؟ آیه 256 نازل گردید و این حقیقت را بیان داشت که: "در گرایش به مذهب اجبار و اکراهى نیست". در تفسیر" المنار" نقل شده که ابو حصین خواست دو فرزند خود را با اجبار به اسلام باز گرداند، آنان به عنوان شکایت نزد پیغمبر آمدند. "ابو حصین" به پیامبر عرض کرد: من چگونه به خود اجازه دهم که فرزندانم وارد آتش گردند و من ناظر آن باشم؟ آیه 256 به همین منظور نازل شد."
اگر ادامه ی آیه رو بخونی ، متوجه منظور خداوند میشیم :
اگر بدانی حرفت درسته ولی کسی بهت توجهی نمیکنه
آیــــــــــا
آنقدر محکـــــــــم هستی
که اون کار رو به سرانجام برسونی یا دنبالش باشی
؟
نگاه اول : نگاه خودم
نگاه دوم : نگاه خدا
نگاه سوم : نگاه مردم
کدام یک اولویت دارد ؟
زندگی داره میگذره و تو نمی تونی جلوشو بگیری
حواست هست ! این تویی که به زندگیت معنا می بخشی
زندگی تکراری آدم رو به هم میریزه ، میل به تغییر انگیزه ی زندگی در آدم رو به وجود میاره
عاشق اینم که معتقد باشم ،
معتقد به وجود خدا
معتقد به وجود جهان پس از مرگ
معتقد به وجود راهنمای خداوند (قرآن کریم)
و در پی آن معتقد به وجود یه رابط . بشری که مرا بفهمد و من او را بفهمم و کلام خدا رو برای من بازگو کند
اما حیف
حیف هم کلامم ، هم دلم آنطور که دوست دارم ، کنارم نیست .
فعلا دارم تلاش میکنم ، تلاش میکنم که به خداوند یکتا نزدیکتر بشم و بیشتر از پیش درکش کنم اگر لایقش باشم
دلم میخواد غرقش بشم که هیچ احدی نتونه منو تکون بده !
اما
همچنان تمایل دارم اطرافیانم نیز این راه را درک کنند
دلم میخواد نگاهم ، دیدم ، با چشمانم نباشه ! بلکه با چشمان دلم باشه !
عاشق نگاه کردن به آسمانم
عاشق عظمته اون بالام
زمین نیز عظمت داره ولی خیلی دست کاری شده ! خیـــــــــــــلی
دوست دارم خدا رو روی زمین هم ببینم
دوست دارم مدام قرآن رو بخونم و به آیاتش فکر کنم
سست شدن حین قرآن رو دوست دارم
سنگینی قرآن رو دوست دارم
دلم میخواد فریاد بزنم و بگم
آی آدمها
انسان یعنی فراموشکار
ذکر یعنی یاد
دلم میخواد فریاد بزنم و بگم این دو کلمه دقیقا مکمل هم هستند
انسان منم
ذکر قرآنه (یکی از نام های قرآن)
این یعنی من با قرآن کامل میشم
جالبه که این شامل همه ی انسان های روی زمین میشه
اما چه فایده! هر چقدر هم فریاد بزنی این یه اصله ! که :
کسی که خوابه ، رو میشه بیدارش کرد
اما
کسی که خودش رو به خواب زده رو هیچوقت نمیشه بیدارش کرد
این بهتره که وقتی مُردم آدم ها (شاید فقط آدم های اطرافم ، پدرم مادرم برادرو خواهر و شوهر خواهر و بچه های خواهرم) این مطالب باارزش رو در وصیت نامه ی من بخونن
اینطوری شاید تکون بخورند و بفهمند
شاید هم فقط اشک بریزند و به زندگی همیشگی ادامه بدهند
و وصیت نامه ی من نیز همانند انسان به دست فراموشی سپرده بشه
ولی جا نمی زنم ! یه روزی همه ی دست نوشته هام رو وصیتنامه میکنم. یک نفر هم بفهمه ، خوبه
خدایا دعا میکنم هر موقع در "ما" دیدی
تلنگرت را بزن
ولی هوامون رو داشته باش
الحمدلله رب العالمین
پرنده بر شانه های انسان نشست .
انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت : اما
من درخت نیستم. تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی.پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دانم. اما گاهی پرنده
ها و انسان ها را اشتباه می گیرم.انسان خندید و به
نظرش این بزرگ ترین اشتباه ممکن بود.پرنده گفت:
راستی، چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟انسان منظور
پرنده را نفهمید، اما باز هم خندید.
پرنده گفت : نمی
دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است . انسان دیگر
نخندید. انگار ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد . چیزی که نمی دانست چیست. شاید یک
آبی دور، یک اوج دوست داشتنی.پرنده گفت : غیر از تو
پرنده های دیگری را هم می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است . درست است که پرواز
برای یک پرنده ضرورت است ، اما اگر تمرین نکند فراموشش می شود.پرنده این را گفت و پر زد .
انسان رد پرنده را دنبال کرد تا این که چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد .
آنگاه خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت :
" یادت می آید تو ر ا با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟زمین و آسمان هر دو برای تو بود . اما تو آسمان را ندیدی.راستی عزیزم، بال هایت را کجا گذاشتی؟ "
انسان دست بر شانه هایش گذ اشت و جای خالی چیزی را احساس کرد
.
آنگاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست
سر قبری و سنگ قبر برایم نسازید و قبری بسیار ساده و گلی با یک تکه حلبی کوچک و نباتی بگذارید تا یادتان همیشه باشد که هنوز در حلبی آبادها و روستاهای دور افتاده مان، مادران و خواهران و برادران و پدران مان حسرت غذای روزانه را می کشند.
شهید مهندس محمد فتحعلی زاده
در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند.
خارپشتها وخامت اوضاع رادریافتند تصمیم گرفتند دورهم جمع شوند و بدین ترتیب همدیگررا حفظ کنند.
وقتی نزدیکتر بودند گرمتر میشدند ولی خارهایشان یکدیگررا زخمی میکرد بخاطر همین تصمیم گرفتند ازهم دور شوند ولی بهمین دلیل از سرما یخ زده میمردند.
ازاینرو مجبور بودند برگزینند یا خارهای دوستان را تحمل کنند، یا نسلشان از روی زمین بر کنده شود.
دریافتند که باز گردند و گردهم آیند. آموختند که، با زخم های کوچکی که همزیستی با کسی بسیار نزدیک بوجود می آورد، زندگی کنند چون گرمای وجود دیگری مهمتراست.
و این چنین توانستند زنده بمانند.
بهترین رابطه این نیست که اشخاص بی عیب و نقص را گردهم می آورد بلکه
آن است هر فرد بیاموزد با معایب دیگران کنارآید و محاسن آنانرا تحسین نماید
خوش به حال خدا
که "لحظه به لحظه" با توست ...
و *من*
همیشه
درباره ی *تو*
با *او*
حرف میزنم
راستی!
تو در کدام گوشهی این مثلثی؟
وقتی که من
دیوانهوار
دو ضلع ناموازی را
برای رسیدن به تو
دور میزنم!
آری!
تو و خدا میروید
و من
ناموازی
میدوم!
چه خوشخیال!
ضلع سومی که هیچ وقت نمیرسد...
گاهی خداوند درها را می بندد و پنجره ها را قفل میزند
زیباستـــ که تصور کنیم ؛
"بیرون هوا طوفانی است و او مثل همیشه مشغول محافظت از ماست!"
قدر این خاطره را دریابیم.
امام صادق (ع)
پنجم که جامع همه ی این چیزهاست٬ آرامش است.
منبع : البحار٧٣/١۵٨
یکم برگردیم به عقبــ ... چندتاپست قبلتر به تاریخ 23/1/90 !
چه ماجرای زیباو دلنشینی بود و هستـ ... یادش بخیر اونروز چه حسی داشتم چه حس والایی بود
خدایا عمیقا سپاســــ
چند لحظه پیش داشتم مثل همیشه به آسمون نگاه میکردم و فکر میکردم ؛ عاشق این لحظاتم (اینکه به آسمون نگاه کنم و فکر کنم) ؛ فکر کردم و فکر کردم و فکر کردم چیزه جالبی به ذهنم رسید مینویسم که خاطرم بمونه مینویسم که برام ماندگار بشه می نویسم شاید روزی مرا نجات بده
بگو ببینم !
وقتی یه چیزی (مثلا کیف پولت که برات باارزشه) رو گم میکنی ، چکار میکنی ؟!
.
.
.
خب طبیعتا اینقدر میگردی تا پیداش کنی ! بدونه اینکه حتی فکر کنی ! فقط هی میگردی
ولی پیداش نمیکنی !
.
.
.
بعد چیکار میکنی ؟!
.
.
.
درعین اینکه خیلی ناراحتی ، ناچارا میشینی یه گوشه ای و یکم به عقب برمیگردی ، فکر میکنی که ببینی کجاها رفتی ؟ چکارا کردی ؟ خلاصه اینقدر به کارهایی که انجام دادی فکر میکنی تا یه چیزی به ذهنت برسه که شما رو به کیف پولت نزدیک کنه !
.
.
.
در حقیقت شما فراموش کردی که کیف پولت رو کجا گذاشتی یا شاید اینکه اون رو ناخواسته گم کردی ! به همین خاطر برای پیدا کردنش ، فکر میکنی ، و گذشته ات را مرور میکنی
.
.
.
حالا یه سوال !
.
.
.
به نظرت برای چی به ما میگن "انسان" ؟
.
.
.
اصلا "انسان" یعنی چی؟
.
.
.
مگه جز اینه که معنیش میشه "فراموشکار" ؟
.
.
.
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
.
.
.
جریان چیه ؟!
.
.
.
یعنی ما چه چیزی رو فراموش کردیم و یا فراموش میکنیم که اسممون رو گذاشتن "فراموشکار" ؟
.
.
.
هر چی هست حتما باید چیزه مهمی باشه ! که اصلا بهمون میگن "انسان!!!"
اسم هممون رو گذاشتن " فراموشــــــــــــکار " !
.
.
.
بله ، قبول دارم که فراموشکارم ؛ و چیزه مهمی رو مدام دارم فراموش میکنم !!!
انگار از یه کیف پولم خیلی باارزشتره ! چون با این نام صدام میکنن !
مثلا میگن : سلام فراموشکار ، خوبی فراموشکار ؟ چه خبر فراموشکار ؟
!
!
!
در یک کلام
وجود پاک و مقدس الهی (خداوند حکیم)
همان کس که این نام را بر من نهاد (انسان)
بله ...
ما خداوند رو فراموش میکنیم ، ما نیمه ی گمشده ی خودمون رو فراموش میکنیم ، و گاه بی آنکه به آن فکر کنیم به دنبال آن هستیم !
کافیستــ کمی به عقب برگردیم ، جاهایی که رفتیم ، کارهایی که کردیم را مرور کنیم
و ببینیم کجاها خداوند را جا گذاشتیم ، کجاها خداوند را گم کردیم ، کجاها خداوند را فراموش کردیم !
حتم داشته باش !
اگر به عقب برگردی و به اعمالت نظاره کنی ، او را خواهی یافت
مراقب باش !
اگر او را یافتی آنچنان در نگهداری او کوشا باشی ، که مبادا دو مرتبه او را از دست بدهی !
پس بیا !
تلاش کنیم برای اینکه انسان نباشیـــــــــــــم ...
بیا کاری کنیم غرق در وجود لایتناهی او گردیم ، با او یکی شویم چرا که من و تو هر کدام تکه هایی از خداییم که آن را گم کرده ایم و هر روز برای یافتن او در حسرتیم
4: تا هنگامی که مُرده شیطان را ندیده ای ، از مکرش ایمن و آسوده خاطر نباش .
متاسفانه منبعش رو نمیدونستم هر کی میدونه لطف کنه بگه
چی بنویسم ؟ از کجا شروع کنم ؟ بغض بزرگی جلوی گریه هام رو گرفته آروم گریه میکنم و احساساتم رو روی کاغذ پیاده میکنم تا کسی چیزی نفهمه مطمئنم اگه تنها بودم زار زار گریه میکردم از این حقیقتی که پر واضح بود ولی الآن آن را فهمیدم !
و باز اشک میریزم لحظه ای درنگ میکنم و صبر . تا کمی آرام گیرم
ولی سخت است ؛ سخت است بزرگترین نکته ی جهان را بفهمی و آرام باشی ، آرام بمانی
سخت است . هنوز آرام نگرفتم و همچنان اشک میریزم .
وبلاخره کمی آرام شدم تا چند خطی بنویسم
مادرم میگوید "حس میگیری" ! ؛ خوب میدانم منظور او چیست ولی او نمیداند درون "من" که یک "انسانم" یک "خلقت خدا" موجودی که از آن "خلیفه الله" یاد شده ؛ او نمیداند که درمن چه غوغایی بپاست !
اونمیداند؛
چندی پیش دعایی برایش کردم که "کاش برای چند لحظه مرا درک میکردی" کاش برای چند لحظه آدمی خود را جای آدمی تصور میکرد
لحظه ی دیدار با تکه ی گمشده ی بود و نبودم است ...
باید بروم
وبا کمال میل می روم
یاعلی
آمدم تا بگویم
آمدم تا فریاد بزنم
و این است آن تلنگر خدایی ؛
مدتی است دغدغه ی حفظ کلام حق را دارم به همین منظور "کتاب آموزش حفظ قرآن "نوشته ی استاد شهریار پرهیزکار را میخواندم چند صفحه ای خواندم از مزایای حفظ قرآن نوشته بود از احادیث و روایات ائمه ی اطهار و پیامبر عزیز ، قشنگ بودند ؛
پیامبر (ص) : تعداد درجات بهشت مطابق تعداد آیات قرآن است پس هنگامیکه حامل قرآن داخل بهشت میگردد به او گفته میشود بخوان و بالا برو که برای هر آیه ای درجه ای است بنابراین بالاتر از حافظ قرآن (که به جهت عمل نمودن به قرآن لیاقت ورود به بهشت را پیدا کرده) درجه ای نیست .
پیامبر(ص): کسی که قرآن را از حفظ تلاوت کند و سپس گمان برد که خداوند متعال او را نمی آمرزد ، او در حقیقت از کسانیست که آیات خدا را به تمسخر واستهزاء گرفته است
تا اینکه به آیاتی از قرآن در این کتاب برخورد کردم
وهذا ذکر مبارک انزلناه ... انبیاء – 50
الا بذکر الله تطمئن القلوب ... رعد – 28
ومن اعرض من ذکری فان له معیشه ضنکا... طه – 124
واژه ی ذکر توجه مرا به خودش معطوف کرد به معانی آیات دقت کردم دوباره سراغ لفظ عربی آن رفتم چند بار نگاهم به واژه ی ذکر معطوف شد و یکباره یادم به خودم افتاد آن موقع که واژه ی انسان را زیر نظر داشتم آن موقع که ریشه ی نسی را بررسی میکردم معنی آن "فراموشی - فراموشکار" به ذهنم آمد نگاهم به واژه ی ذکر قفل شده بود و در ذهن واژه ی انسان و معنی آن را مدام مرور میکردم ، حس عجیبی داشتم ، حس والایی بود ، حس میکردم رازی رو فهمیدم راز پرواضحی که پیش رویم بود اما تا به آن موقع آن را درک نکرده بودم به هر نحوی سعی کردم به مادرم حسم را بگویم
پس به او گفتم :
حس میکنم ریشه ی تمام مشکلات جهانیان را فهمیدم !
مادرم گفت : منظورت چیه ؟
گفتم (با بغض و درنگ) : مقابل سیاهی چیست ؟ ... گفت سفیدی
مقابل پایین چیست؟ گفت بالا
مقابل تاریکی چیست؟ گفت نور
مقابل زن ؟ مرد
چپ ؟ راست
خوبی ؟ بدی
زشتی ؟ زیبایی
هستی ؟ نیستی
و در آخر گفتم مقابل "فراموشی" چیست ؟
؟
مقابل "فراموشی" چیزی نیست جز" یاد "
مقابل نسی چیزی نیست جز ذکر
که نسی همان انسان است که فراموشکار است و ریشه ی همه ی مشکلات بشری "انسان بودن" اوست!
او (انسان) مدام خداوند را فراموش میکند و مرتکب گناه میشود . در مقابل او ذکری نهاده شده که با آن انسان دیگر انسان نیست و پازل کامل خواهد شد
آن ذکر چیزی نیست جز
... کلام حق ...
وهذا ذکر مبارک انزلناه ... انبیاء – 50
وقتی زندگی چیز زیادی به شما نمیدهد ، به دلیل آنست که شما هم چیز زیادی از آن نخواستهاید
گاهی باید مطالبی رو که قبلا روی وبلاگ گذاشتم رو دومرتبه بگذارم
میدان مغناطیسی بدن انسان و نماز
هارولدبور از دانشگاه ییل برای اولین بار با انجام یک آزمایش ساده، به وجود میدان مغناطیسی در اطراف موجود زنده پی برد.او با توجه به یک مولد الکتریکی که در آهنربا در داخل سیم پیچ دوران می کند و جریان تولید میکند، سمندری را در یک ظرف آب نمک قرار داد و ظرف را به دور سمندر چرخاند. الکترودهایی که در این ظرف وجود داشتند و به یک گالوانومتر حساس متصل شده بودند، یک جریان متناوب را نشان می دادند. زمانی که بور این آزمایش را بدون سمندر انجام داد،گالوانومتر هیچ جریانی را نشان نداد. این بدان معنا بود که در اطراف موجود زنده میدانی وجود دارد که خاصیت مغناطیسی هم دارد. بور این وسیله را بر روی دانشجویان داوطلب خود امتحان کرد و مشاهده نمود که این میدان در بدن انسان هم وجود دارد وکاملا تابع رویدادهای اساسی زیست شناختی بدن است. او این میدان را حیاتی نامید چون هرگاه حیات از بین برود،میدان حیاتی هم از بین میرود. به گونه های که یک سمندر مرده که در دستگاه بود هیچ پتانسیلی به وجود نمی آورد.
تشکیل میدان مغناطیسی بدن
همانگونه که می دانید، در بدن ما میلیونها ...
"بنیامین فرانکلین"
وقتی تخم مرغ بوسیله یک نیرو از خارج میشکند، یک زندگی به پایان میرسد.
وقتی تخم مرغ بوسیله نیروئی از داخل میشکند، یک زندگی آغاز میشود
داستان بسیــــــــــــــــــار خواندنی
داستانی است درمورد اولین دیدار "امت فاکس"، نویسنده و فیلسوف معاصر، از آمریکا، هنگامی که برای نخستین بار به رستوران سلف سرویس رفت.
وی که تا آن زمان هرگز به چنین رستورانی نرفته بود، در گوشه ای به انتظار نشست، با این نیت که از او پذیرایی شود.
اما هرچه لحظات بیشتری سپری میشد، ناشکیبایی او از اینکه میدید پیشخدمتها کوچکترین توجهی به او ندارند، شدت گرفت.
از همه بدتر اینکه مشاهده میکرد کسانی که پس از او وارد شده بودند، در مقابل بشقابهای پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند.
وی با ناراحتی به مردی که بر سر میز مجاور نشسته بود، نزدیک شد و گفت: من حدود بیست دقیقه است که در ایجا نشسته ام بدون آنکه کسی کوچکترین توجهی به من نشان دهد. حالا میبینم شما که پنج دقیقه پیش وارد شدید، با بشقابی پر از غذا در مقابل من، اینجا نشسته اید! موضوع چیست؟ مردم این کشور چگونه پذیرایی میشوند؟
مرد با تعجب گفت: اینجا سلف سرویس است، سپس به قسمت انتهایی رستوران، جایی که غذاها به مقدار فراوان چیده شده بود، اشاره کرد و ادامه داد به آنجا بروید، یک سینی بردارید هر چه میخواهید انتخاب کنید، پول آنرا بپردازید، بعد اینجا بنشینید و آنرا میل کنید!
امت فاکس که قدری احساس حماقت میکرد، دستورات مرد را پی گرفت، اما وقتی غذا را روی میز گذاشت، ناگهان به ذهنش رسید که زندگی هم در حکم سلف سرویس است. همه نوع رخدادها، فرصتها، موقعیتها، شادیها، سرورها و غم ها در برابر ما قرار دارد، درحالی که اغلب ما بی حرکت به صندلی خود چسبیده ایم و آنچنان محو این هستیم که دیگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتی شده ایم از اینکه چرا او سهم بیشتری دارد که هرگز به ذهنمان نمیرسد خیلی ساده از جای خود برخیزیم و ببینیم چه چیزهایی فراهم است، سپس آنچه میخواهیم برگزینیم.
وقتی زندگی چیز زیادی به شما نمیدهد، به دلیل آنست که شما هم چیز زیادی از او نخواستهاید
من اینجا راحتم ، راحت حرف دلم را میزنم ، چون کسی مرا نمی شناسد !
آه ... خسته ام ؛ خسته
دو روز پشت سر هم برای نماز صبح بیدار نشدم ! بیدار شدم ولی بلند نشدم ! چـــــــــــرا ؟
چرا خداوند ؟
چرا درست آن زمان که احساس میکردم هر روز به سوی تو می آیم و احساس میکردم آرامش باطن بدست آوردم احساس میکردم عشق زمینی پوچ است ، آن موقع که با خودم کلنجار میرفتم که عاشق نباشم ، و جز خدا قلبم رو از عشق کسی پر نکنم
چرا ، چرا ، چرا
چرا اکنون به این حس رسیدم ؟ چرا
چرا در عرض چند ثانیه فقط چند ثانیه ، کاری کردم که بعداً معذب باشم ؟! و بهش شک کنم که آیا خدا از من ناراضی است ؟
راستش وقتی خدا ازم ناراضی میشه حس بدی بهم دست میده ، حس میکنم تنهام
من این حس رو دوست ندارم ، پس سعی میکنم دوباره برم سمت خدا
ولی میدونی چیه ؟ اینکه بخوام دوباره برم سمتش ، سخته این یعنی (تــــوبه = باز گشت)
چون من دلیل بدیه کاری که کردم رو زیاد حس نکردم ، و هنوز لذتش زیر زبونمه ! راستش نمیدونم چی بگم نمیدونم چطوری بگم ولی بدم میاد از خودم ، میگم این چیزی جز مسخره کردن یار نیست ! من توبه ی حقیقی نکردم ، و من این رو ، خود ، میدانم
آیا خدا نمی داند !!!
خدایا ! یه سوال دارم ازت
من کی آدمی میشم که تو میخوای ؟
این زندگانی دنیا جز سرگرمی و بازی نیست ، و زندگانی واقعی در سرای آخرت است ...
اگر می دانستند ...
کتاب قانون/ عنکـــــبوت / آیه ی 64
به نظرت این آیه یعنی چی ؟
یعنی آدما صبح تا شب ، شب تا صبح تلاش میکنند و تلاش میکنند و تلاش ، همش بازیه ؟!!
دوست گل آیا خاطره ای با قرآن داشتی ؟
آیا تا به حال آیه ای بهت نازل شده که تنت رو بلرزونه ؟
از عمق وجودت اشک بریزی ، و خدا رو لمسش کنی ؟
تونستی یکم راهنماییم کن
قرآن ! .... من شرمنده
توام اگر از تو آواز مرگی ساخته ام که هر وقت در کوچه مان آوازت بلند می شود همه از
هم می پرسند " چه کس مرده است؟ "
چه
غفلت بزرگی که می پنداریم خدا ترا برای مردگان ما نازل
کرده است .
قرآن ! من شرمنده توام اگر ترا از یک نسخه عملی به یک افسانه موزه نشین مبدل کرده ام .
یکی ذوق می کند که ترا بر روی برنج نوشته، یکی ذوق میکند که ترا فرش کرده ،یکی ذوق می کند که ترابا طلا نوشته ، یکی به خود می بالد که ترا در کوچک ترین قطع ممکن منتشر کرده و …
آیا واقعا خدا ترا فرستاده تا موزه سازی کنیم ؟!!!
قرآن! من شرمنده توام اگر حتی آنان که تو را می خوانند و ترا می شنوند ، آن چنان به پایت می نشینند که خلایق به پای موسیقی های روزمره می نشینند .. اگر چند آیه از تو را به یک نفس بخوانند مستمعین فریاد می زنند ” احسنت …! ” گویی مسابقه نفس است !!!
قرآن ! من شرمنده توام اگر به یک فستیوال مبدل شده ای حفظ کردن تو با شماره صفحه ،
خواندن تو از آخر به اول ،یک معرفت است یا یک رکورد گیری؟
ای کاش آنان که ترا حفظ کرده اند ،
حفظ کنی
تا این چنین ترا اسباب مسابقات هوش نکنند!
خوشا به حال هر کسی که دلش رحلی است برای تو .
آنان که وقتی ترا می خوانند چنان حظ می کنند ، گویی که قرآن همین الان به ایشان نازل شده است. آنچه ما با قرآن کرده ایم تنها بخشی از اسلام است که به صلیب جهالت کشیدیم.
"" معلم شهید دکتر علی شریعتی ""